خودم و خودم

واقیعت تلخ این ست که من بیست سالگی ام را بدون بیست سالگی کردن گذراندم. بیست سالگی ای که مملو از خواسته های کوچک دخترانه و حماقتهای عمدی بود.حماقت هایی که قشنگ بتوانی سی چهل سال روش مانور بدهی و روی دست حسرت نزنی که چرا جوونی نکردم. من تمام روزهایی که دوست داشتم  یک رژ لب قرمز خونی بزنم و بروم توی پارک وبا چندتا دوست کم عقل به ریش دنیا بخندم و غمهام را فراموش کنم توی کون اتاق نشسته بودم و برای خودم مرثیه میخواندم. برای قوانینی که عمری مجبور به اطاعتشان هستم و خواهم بود. من نه همیشه ، اما بیشتر عمرم تشنه محبت از جنس مخالفی بودم که میبایست پدرم باشد.شاید نتیجه ی سالها کلنجار رفتنم با خودم این بود که روزی این مسئله را قبول کنم که من یتیم نیستم، پدری دارم که شاید داشتن فامیلی اش برای خیلی ها آرزوست . اما من یتیم عاطفی همین پدر هستم.پدری که از روزی که توی حافظه م ثبت شده مرا از توی قوانین سفت و سخت اسلامی و طالبانی رد کرده و برخلاف روند زمان بجای اینکه از بار این ارزشهای بی ارزشش بکاهد آنها را پررنگ و عبوس تر کرده. قبلاً هم نوشتم که همین عطش باعث شد توی وجودم یک مرد بسازم که جبران این کمبودهایم را بدوش بکشد.نه اینکه سراغ دوست پسر نروم. الان که فکر میکنم شاید گدایی محبت هم کرده باشم.اما همیشه ی خدا فوبیای قرار گذاشتن با جنس مخالفم را داشتم.این ترس که با پسرها بازی نکن، نزار بهت دست بزنن هنوز هم اولین فکر خانه مغزم است.من از روز ازل از بازی باهاشان منع شده بودم تا جایی که انجامش برایم یه گناه شیرین و ترسناک بود.یکی از خاطرات دورم که با گذشت چندین سال هنوز زنده و روشن است این بود که یک شب در خانه مادر بزرگ با پسر دایی م یک بازی ابداعی و پرهیجان کردیم، تازه ایشان هم خیلی منت بر سر من گذاشته بود که مرا داخل آدم بحساب میاورد، آنهم برای همان چند ساعت. همین بیوجودی ام در برابر پسر ها برایم به یک سبک زندگی پنهان تبدیل شد و باور کردم که جذابیت زنانه ندارم.چون پدرم مرا مثل دخترهای نازدار همسن و سالم تربیت نکرده بودو برای خودم مردی بودم.یعنی یاد گرفتم برای خودم مردی باشم و اگر رفتار پسرانه ای دارم برایم افتخار بیاورد و مایه ی شرمساری نشود. حتی دوره ی راهنمایی که نمیدانم چه مرضی بود دخترها عاشق همکلاسیشان میشدند و از قضا خیلی هم رواج داشت من کلی کشته مرده داشتم شاید بیشتر از پسرهای همسن و سالم. دخترها کلی پیغام پسغام عاشقانه میفرستادند و منم به همشان میریدم. نمیدانستم  مسیر اشتباهی انتخاب کرده ام و جای نادرستی هستم که در این سن بجای اینکه پسر دبیرستانی ها عاشقم بشوند دخترهای مدرسه دنبالم هستند. از آن بدتر خودم بودم که رفتم توی فاز عاشقی با یکی از دخترهایی که ازم بزرگتر بود و وقتی از مدرسه مان رفتم  داستان عشقش هم تمام شد.آخرش هم نفهمیدم این اپیدمی عشق چرا توی مدارس دخترانه وجود داشت اما کم کم متوجه میشوم که سیزده چارده سالگی مساویست با دوره ی بلوغ و جرقه ی اولین عشق هایی که پرشور و هیجان آغاز میشوند و جوری از یادت میروند که خودت میمانی. حالا اینکه این عشق بطرف چه موجودی تمایل داشته باشد بستگی به محیط زندگی دارد. آن زمان هم که مثل حالا این همه اپلیکیشن ارتباطی نبود و مردم زرت و زرت عکس خودشان را با دوست پسرشان توی اینستاگرام نمیگذاشتند.البته این نکته هم هست که من همیشه اُمُّل تر از همسن و سالانم بودم و ترس از جنس اول داشتم.خلاصه اینکه دختر درون من هنوز نیازمند یک پدر است که لوسش کند و نازش را بکشد. شاید این هم یکی از دلایلی ست که دوست دارم اگر گوش شیطان کر روزی ازدواج کردم شوهرم دست کم ١٠ سال ازم بزرگتر باشد تا هم شوهرم باشد و هم پدرم.

برای من تلخ است که پدرم بهم بگوید در قلبش جایی ندارم.بگوید برایش کسی که مثل او فکر نمیکند دوست داشتنی نیست.به همین راحتی .برای همین بی صبرانه منتظر استقلال مال ام هستم تا تنها باری که روی دوشش دارم هم برداشته شود. کسی که میبایست  مثلا مرا بی قید و شرط دوست بدارد برای هر هزار تومنی که خرجم میکند اگر و اما دارد و مثل خار توی چشمش است. خرج کردنش بدرک. اسم و اعتباری که در دنیای خارج از خانه از اسمش دارم هم بدرک. من یتیم عاطفی هستم. سالها منتظر دوست داشته شدن بی شاعبه بودم. اما حالا دیگر همه ی این ها تمام شد.نه که جایگزینی یافته باشم.دریغ از یک مگس نر.ترسهایم و مرد وجودم همچنان پابرجا هستند و باهام بزرگ میشوند.دارم باهاشان میسازم. دارم دوست داشتن "خودم" را یاد میگیرم. خیلی دشوار است پرستار خودت باشی، اما لا اقل مطمئن است. خودم برای خودم شرط نمیگذارم. خودم را ترک نمیکنم. به خودم تجاوز نمیکنم.من همینم که هستم. به قول سارا یا آدم راهی را انتخاب نمیکند یا با افتخار از چیزی که هست سرش را بالا میگیرد. 

فال بی عشق

پارسال تابستان بود برای اولین بار رفتم پیش فالگیر.چیزهای جالبی گفت بعضی خبرهاش لرزه بر اندامم انداخت اما حالا که فکر میکنم خندم میگیرد چون برای هر کسی ممکن بود تفسیر معناداری داشته باشد،خیلی هم اصرار داشت بگوید کسی را دوست داری ولی مطلوب دلت نیست.لابد هم ته فهنجانم که کپه ای از تفاله قهوه انبار شده بود چیزی بیشتر از این خزعبلات نمیافت حتی گفت مهرماه کسی که عاشقت بوده بالاخره جلو میاید و عشقش را علنی  میکند.که خب واضح است هیچ کدام از این اتفاق ها نیفتاد ولی خبرهای بدی که داد همگی به واقعیت پیوست.از همان موقع یک خوره ی مازوخیسم وار به جانم افتاد که چند وقت یک بار بروم پیش فالگیر . بقول آ. فقط یک جور فان است برای وقتی که حوصله ات از کافه و رستوران و سینما رفتن سر میرود. اما وقتی ملغمه ای از  چیزهای خوب و بد را برایت ردیف میکند هیجان غریبی داری در حالیکه گوشه ای از ذهنت که همیشه مثل یک زن عاقل سرزنشگر و معلم درونی است میگوید: حماقت است.حماقت است.گفتنی ست من تا بحال هرگز برای برای بار

دوم هم این فان را امتحان نکردم.چارچوب زندگی ام جایی برای کپه درهم و برهم تفاله های قهوه نداشت و دلم نمیآمد فالگیر را در عذاب وجدان عشقهای من دراوردی اش بگذارم چون بهرحال هدفش خوش کردن دل من بود که خیلی سخت و غالبا برای کسانی میلرزید که بدبختانه همیشه دلدار دیگری دارند.و همین اشتباهات دل باعث شد جلویش را بگیرم که وقتم را با عشاقی که عشقشان من نبودم هدر ندهد.خیلی از دخترها را میشناسم که در عشق منفعلند.شخصی جلو میآید و پیشنهاد میدهد پس از مقادیر کافی و وافی ناز و عشوه نمودن بالاخره راضی میشوند و وارد رابطه ای با شخصی میشوند که هیچ تناسبی با ایده آل ذهنشان ندارد،البته شاید اصلا ایده آلی وجود ندارد.مسئله ی عجیب و غریب این است که پس از مدتی پسر قصه بیخیال و سرد میشود اما حالا بیایید دختره را جمع کنید برایم خیلی ناملموس است .من باید خودم عشقم را گزین کنم.باید از دور ببینمش.باید هر لحظه از صحبتهای معمولی بین ما برایم خاطره بشود باید برای دلتنگی اش گریه کنم بدون اینکه بویی از عشق من برده باشد وبین شک و یقین اینکه من چه احساسی به او دارم پرسه بزند.بعد کم کم بخواهم که بهش نزدیک شوم.شاید هم نخواهم.چون کمتر کسی میداند غم دوری عشق هزار بار شیرین تر ازشهد وصال است.تازه وقتی به آدمها نزدیک بشوی ویژگی های بدشان آشکار میشود و من در عین عاشقی هم اینها به چشمم میآید.بخاطر همه این تبصره های دورنی ام فکر نکنم اگر" م.س " که سراغ" آ.ص" رفت و دوست داشتنی درگرفت من حتی بتوانم حضور م.س را جفتم تحمل کنم.باید منتظر باشم  تا ریتم ته فنجان قهوه ام با ضربان قلبم هماهنگ شود وبعد بروم سراغ فال بازی و دنیای شکلهای اجوق وجوق قهوه ای رنگ.

چربی شناور

چرب است. همه جا چرب است. یک لایه ی چربی روی من، در و دیوار و تخت و کمد و پتو و کتابها، حتی کتابها و آن جلد دی وی دی  whiplash که مابین کتاب خاله بازیِ بلقیس سلیمانی و جلد اول جنس دوم سیمون دوبوار -هر دو ناتمام- فقط گوشه اش پیداست.چربی از کجا آمده؟ همه جا بوی تعفنی ناشناخته میدهد و من بین خواب و بیداری که صداهای باز و بسته شدن مکرر در را درک میکنم و نمیکنم از گوشه ی چشم میبینم که مامان روسری حریری سر میکند : میریم بیمارستان عیادت فلانی .بین این همه چربی سنگین مامان  در اتاق را باز میگذارد، این عادت همه ی کسانی ست که از همه ی اتاق ها بیرون میروند و از قضا به کسانی برمیخورند که از باز ماندن در اتاق به اندازه کشیده شدن ناخن رو تخته سیاه یا برخورد ممتد قاشق و چنگال به هم بیزارند.دستم را از لای چربی سنگین و تعفنی که بوی هیچ چیزی جز کولر نمیدهد بسوی تبلتم دراز میکنم تا ببینم تکنولوژی اعصاب خرد کن و غیر قابل اتکا که وجود و عدمش به اندازه نیم متر جابجایی و نزدیک شدن به مودم وای فای است، چه ارمغانی برایم تدارک دیده.

در حقیقت نمیدانم از وقتی همه- یا  اکثر- ایرانیها تصمیم گرفتند با هم متحد شوند و حرکتی بسوی پیشرفت بردارند، اعم از پیر و جوان با سواد و بی سواد و زن و مرد،چقدر میگذرد ولی قطعا آخرین حرکت مثبت همین مهاجرت معروف از وایبر به تلگرام بود. تلگرامی که بعد از این مهاجرت عظما غالبا در حالت کانکتینگ و عاپدیتینگ است.بعد از ترک کردن همه ی گروه هایی که عضوشان بودم چیزی جز چند پیام سلام خوبی و جوک های دست چندم از دوستی که شاید دلش بحال تنهایی من میسوزد چیزی دست گیرم نمیشود و این خیلی بهتر است. خیلی بهتر است که صبح - یا به عبارتی سه و نیم بعد از ظهر-بدون هیچ خبری از خواب بلند شوی تا با خبر مرگ جوانى آشنا ناشى از حمله ى قبلى و یا آگاه شدن از سرطان فامیلى که  بخاطر پتشى در اندامهایش آزمایش خون داده و با چشمهاى نگران و خشک شده نگاه  به دهان پزشک بى ملاحظه اى داردکه معلوم نیست بعد از کشیک طولانى شب قبل یا مرافعه با اَتِند بخش اعصابش خط خطى و گه مرغى ست نتیجه آزمایش را با بیخیالى و رفتار سهل انگارانه غیرقابل کنترلى که بعلت عادى شدن این وقایع و مناظر برایش حاصل شده،توى صورتش میکوبد. 

در نتیجه راه بروید و سپاسگزار باشید ،نمیدانم از کى  ولى عجالتاً  همینطورى شکر بگویید چون تاریخ و تجربه نشان داده برآیند خوبى دارد -همینجا شایسته است خاطرنشان کنم این متنى که دارم مینویسم چند بار نوشتم و موقع آپلود همه چى پریده و انقدر حالم را گرفته که دیگر شور نوشتنم خشکیده- چربی دارد کم کم از اطرافم محو میشود، هر لحظه که از دنیاى خواب به بیدارى میجهم و دوباره برمیگردم ،دامنه ى نوسانها به خطه ى هوشیارى نزدیک تر میشود و به فکر بوى چربى فضا  مى افتم که احتمالاً  سلاح پنهانى و هوشمندانه ى مغز محترمم است، از بس که با بى توجهى ساعت بیولوژیکم را نادیده گرفتم با این ترفند بوى عذاب آور چربى را از خودش دراورده که مرا به غلط کردم بى اندازد. نوسانات که تمام شد بوى چربى هم رفت و من کتاب جنس دوم را با بى حوصلگى کارمندى ورق زدم، انگار که خواندنش بهم دیکته شده باشد. اخیراً  نمیدانم چه بلاییست که دامنگیرم شده و این چیزى ست مثل سندرم نوک زدن به کتاب ، هر کتاب نهایتاً    ٤٠ صفحه و دوباره کتاب بعدى و این بدترین و مخرب ترین و اعصاب خرد کن ترین عادت هاست که دوسالیست گرفتار آنم ودر پى درمان.

جامعه گریزی یک آتئیست اخلاق گرا ،خواندن این پست توصیه نمیشود.

چند سال پیش یه وبلاگ داشتم به اسم ٢١ سالگی من. از اونجا که من اون موقع دوره ی بحرانی ای توی زندگیم داشتم  وبم خیلی سیاه و نا امید کننده بود، یه بار یه وبلاگ خوندم از مطالبش خوشم اومد و کامنت دادم که خیلی وب خوبی داری و از این حرفا. طرف اومده بود نظر نوشته بود که تو وب تو برعکس  اصلا خوب نیس و حال بهم زنه و .. دقیق یادم نیست. حالا نمیدونم اینکه آدمی مشکل روحی داشته باشه و بخواد خودشو یجا تخلیه کنه چرا باید حال بهم زن باشه. این یارو باعث شد من وبمو ببندم. خیلی حساس شده بودم، تنها بودم، روحم پژمرده بود این پسره ام یه کامنتی گذاشت که واقعا دلمو شکست.بعد از اون ماجرا فهمیدم ما هیچ جا از هم دیگه در امان نیستیم.بی رحمی مجازی کمتر از دنیای واقعی نیست.هر آدمی یه جام زهره که استطاله هاش مثل دستای هشت پا گلوی اطرافیانشو میگیره.

ما خیلی وقتا خودمون نیستیم. همون استطاله هاییم. همیشه در حال تزریق زهر به این و اون.با خودم میگم مثل سگ که توسط آدمیزاد اهلی شد مام یه استحاله ی شخصیتی داشتیم. حتی تک و توک آدمای خوبی ام که بودن با تزریق زهر پر از سم کشنده ی ضد انسانی شدن.اصلا چرا با هم زندگی میکنیم ؟ 

  این روزا خیلی خیلی تنها و منزوی ام. شاید دور از ذهن نباشه که بگم پاچه میگیرم.خیلی وقتا به اونایی که رابطه ی خوبی با خدا و ماورالطبیعه دارن حسادت میکنم. شدیدا نیاز به یه وجود ازلی و متافیزیکی  دارم که بهش پناه ببرم ولی وقتی از مرز شک به دیار بی خدایی برسی خیلی سخت و اغلب غیر ممکنه که بتونی برگردی. وجودت دوپاره میشه و خودت اینو عمیقا حس میکنی. یه قسمتی ش میگه من خدایی میخوام که افول نکنه و قسمت دوم شروع میکنه به دلیل و برهان آوردن و و آخرش به یه "ولمون کن" ختم میشه.

آدمی مثل من برای زندگی اجتماعی ساخته نشده، نه اینکه تو جمع خیلی گوشه گیر و ساکت باشم نه ولی خیلی عوضی و بی شعور میشم. 

هم از خودم بدم میاد هم دلم برای خودم میسوزه که حتی خودمم خودمو دوس ندارم.اگه دوس داشتنی بودم که وضعم اینقد اسفبار نبود.

این عادلانه نیس، که من بعد از این همه سال مبارزه با اون کسیکه هیچ بعد از شخصیتشو قبول نداشتم دارم دقیقا به همون آدم مبدل میشم. من میتونستم تو این قالب بدنیا نیام. قالبمو دوس ندارم. باهاش درگیرم.نتیجه اش میشه رفتارای تهوع آور و بیمار گونم با بقیه.

دیگران نمیتونن بفهمن من از اینکه اینجوری ام چقدر ناراحتم. درون من آدمای متناقضی هستن که همه از همدیگه بیزارن.کاش ما فقط همینا بودیم که از هم میبینیم. یه جسم، پوشش، صدا و حرفامون.من هنوز توی خودم دست و پا میزنم. چطور میخوام با بقیه خوب باشم.

خدایی که نمیدونم هستی یا نه، این عادلانه نیست. 

از بند گسسته

حس بهتری دارم. سبک تر شدم. باری که بدون مقصد و بدون مزد و شاید برای فرمانبرداری از عادت ،این ور اون ور میبردم گذاشتم کنار. خوشبختانه یکی از معدود خصوصیت های خوبمه. لازم نیست زیاد با خودم بجنگم. گذاشتمتش کنار و الان میبینم چقد همه چی بهتره. دنیا قابل تحمل تره. شاید منم قابل تحمل ترم. این بار سنگین نمیذاشت خودمو پیدا کنم.

گاهی فکر میکنم بیشترین مشکلات ما زمینیا به خاطر کلماته. بخاطر حرف زدنه. بخاطر لغت هاییه که برای من یه معنی داره برای کس دیگه یه معنی دیگه.حتی اگه تو فکرمون یه چیز مشترک باشه زبونمون مثل هم نیست و این ناهمزبونی میشه سرآغاز یه جنگ بزرگ و شاید ناتموم.  بعضی وقتا میگم  کلمات فقط تو آواز و شعرقشنگن و ارزش شنیده شدن دارن. بار انرژِ ی کلمات وحشتناکه.اونقدری که آدم باید ازشون بترسه.باید خیلی ماهر و کاربلد باشی که بتونی کلمات رو شکست بدی. من نمیتونم. به گریه میفتم، توشون غرق میشم و کلمه ها قلپ قلپ میرن تو حلقومم و نمیذارن نفس بکشم. میخوان خفم کنن. کلمات منو شکست میدن.منو آزار میدن. متاسفانه همین آلت قتاله هم، تنها چیزیه که دارم. هم زهره و هم پادزهر. 

از همه ی گروهای تلگرامم خارج شدم. خیلی خوبه. ما ، آدمای دنیای مدرن در عین آزادی ای که با غرور و  خوشوقتی ازش یاد میکنیم زنجیرهای نامرئی زیادی واسه خودمون ساختیم.یه کارایی میکنیم که خودمونم علتشو نمیدونیم. اگه ازمون بپرسن دلایل خوبی میاریم میتونیم خودمونم گول بزنیم. اما اگه بشینیم بدون هیچ نقابی با خودمون رو در رو بشیم میبینیم چقدر از زندگیمون روی مدار بی ارزشی و بیهودگی میچرخه.