عنوانم کجا بود

چه احساس تنهایی مزخرفی دارم

آدم باید از کسایى  که به قلبش نزدیک نیستن دور بشه


داستانهاى من و رژیم لاغرى

ساعت ١١:٣٠ ، از خواب که بیدار میشم:

خب دیگه از همین امروز باید رژیم بگیرم

هیچى نمیخورم .

ساعت ٣ بعدازظهر:

مامان ؟ناهار چیه؟

ماکارونى 

:|

من ساعت ٤ بعدازظهر در حال ترکیدن از سیرى

ساعت ٦ عصر

من دیگه هیچى نمیخورم

ساعت ٩:٣٠ شب 

من در چلوکبابى، در مقابل کوبیده مخصوص :|

فردا بازم همین داستان

من فقط تو ذهنم رژیمم 

نظرتنگى و دل سنگى

یه عده آدم هستن که تنگ نظرن. کل دنیام بشه پول بره تو جیب اینا نه به خودشون رفاه و آسودگى رو روا دارن نه به خانوادشون ، دشمن که جاى خود داره! این آدما "ندارم" و " بى پولم" و "دستم خالیه" مثل نقل و نبات تو صحبتهاشونه. مولتى میلیاردم که بشن وضعیتشون همینه. تا میتونید ازش دورى کنید.


ناملموسات زندگانى من

هیچوقت نمیتونم به دو زمینه علاقمند بشم : 

سیاست ، مذهب

اینام هیچوقت تو کَتَم نمیره:

رژیم چاقى( واقعاً  نمیفهمم! چاق شدن مگه رژیم میخواد؟!)

پیرسینگ ( مخصوصاً  جاهاى نامتعارف، همش حس میکنم عفونت میکنه، گیر میکنه و کنده میشه )

پافشارى روى حرفى که هیچ مدرک علمى و عملى نداره ( خصوصاً  اگه کسیکه پافشارى میکنه تحصیلکرده باشه)

ثکث بدون عشق ( نه میفهممش و نه میخوام که بفهمم)

یک روز

یک روز شنبه غروب نسبتاً  خنک ٧ شهریور زیر باریکه ى آب حمام بود که احساس کرد تمام یاخته هاى وجودش حال تهوع دارند. در همان حالت تنهایى عجیب و فوق العاده ژرفى را درک کرد که درى از شهود را برایش گشود.متوجه شد سالها با حماقت خامی دست و پنجه نرم میکرده است که حاصل تقابل او با زندگی اش بود و همواره تلاش مذبوحانه ای برای فهم تفسیر زندگی اش داشت که به سرانجام نمیرسید و نتیجه اش گیجی و خستگی از تفکرات سریع و دورانی بود که مثل چند گردباد کوچک با فاصله های اندک آغاز میشدند و ناگهان بهم میپیوستند و با سرعت بی رحمانه ای تمام افکار و نگرشهایش را با خاک یکسان میکردند و او میماند و دشتی که از هرچیزی -حتی رنگ- خالی بود و احساس میکرد ذهنش کور و کر شده است و میان موجهای سوزانی از ادراک شناور است اما وسیله و دستگاه درک آن را ندارد. 

یک روز شنبه یا هر روز دیگری که این شهود میتوانست اتفاق بیفتد ولی فقط در همان روز شنبه ی 7 شهریور که خنکای پاییز به گرمای تابستان میچربید این تاریکی عمیق را در وجودش دید و اینچنین انگاشت که جریان بی جان و باریک آب تمام چیزی که درون وجودش داشته و به آنها افتخار میکرده یا شاید از بعضی هم شرمنده بوده را با خود برده است.در این ثانیه های بی نظیر که تمام یاخته هایش در حال بالا آوردن بودند احساس کرد چیزی درونش را تکان داده یا درواقع چیزی را از دست داده است.چیزی مثل شئی که نمیدانست چرا نگهش داشته و آیا نیازی به آن دارد یا نه.در آن ثانیه های شهود اون "آن چیز" را از دست داد و به این درک رسید که از دست دادنش چقدر شیرین تر از نگه داشتنش بوده.او دید که تمام این زندگی که گوشه ای از آن باریکه آب دوش حمام بود دیگر برایش معنی ندارند.همه ی چیزهای آزاردهنده دیگر قدرت اذیت کردنش را ندارند و هرچیزی که توی دلش سنگینی میکرد به اندازه ی پر قو سبک شده است.

پس از گذراندن این لحظات شگرف دیگر ناراضی نبود.از هیچ کس کینه ای نداشت و ناگهان متوجه شد تنهاییِ بِکری را میچشد که در آن رضایتی خالص نهفته است و برایش آشکار شد که دیگر از هیچ بنی بشری "انتظار" ندارد.سبکی بی حد و حصر و شیرینی را در روحش به دام انداخته بود و روحش به اندازه ی همه ی سبکی های جهان کش پیدا کرده بود.لحظه ای بی نهایت از ادراک و روشنی بود که دریافت همه ی این روزها راه گذر و پل صعب العبوری ست که از هموار بودنش با ذاتش سازگار نیست و اگر این راه صاف و خرم بود و همراهی هم داشت تفرجگاه همه کسانی میشد که او از وجودشان به این راه قدم گذاشته بود.در یک روزِ شنبه ی 7 شهریور رخوت کهنه ای با باد خنک پاییز از دلش رخت بربست و شارشی از خشنودی یاخته های گرسنه اش را سیر کرد.