عشق همیشه در مراجعه است

داشتم به این فکر میکردم -ینی همیشه یه وقتایی پیش میاد که بهش فکر کنم- من از اون دخترایی بودم که تا سن الانم حتی یه بارم عشق پسری رو نسبت به خودم تجربه نکردم. نه اینکه مریم مقدس باشم.هیچ‌وقت واسم پیش نیومد که کسی بیاد طرفم و حرفای عاشقونه بزنه بگه دلش واسم تنگ میشه میخواد که کنارش باشم و من احساس کنم -احساس که بهترین قاضیه - صداقت داره و واقعا حرفش و دلش یکیه. این صحبتا خیلی واسم غریبه اس.دقیق تر که بخوام بگم شاید وقتی ۱۳ سالم بود یه همچین چیزی واسم اتفاق افتاد که همون موقع توهم اینو داشتم  که بهش میگن عشق،خیلی مضحک و در عین حال دردناکه‌ که من اون حس نارس رو نه دیگه‌ تجربه کردم نه حتی واسم پیش اومد که بخوام قبولش کنم یا پسش بزنم.شاید هیچ وقت بهش نیاز پیدا نکردم و ‌واسم آزاد دهنده نبوده. برعکس بعضی‌از دخترای اطرافم که حتما باید با یکی باشن وگرنه اموراتشون نمیگذره.

عشق ۱۳ سالگی! خیلی خنده داره که اسمشو بزارم عشق.شاید فقط اون حس خاصی بود که من از انجام کاری که ازش منع شده بودم نصیبم میشد: حرف زدن با پسری که چهره اش مطبوع بود،خلافای یواشکی میکرد،به هنر علاقه داشت و از مصاحبت با دخترا لذت میبرد! اولین تعریف من از عشق یه همچین چیزی بود.از عشق جنس مخالف.این که من همیشه از بودن کنار پسرا منع شده بودم باعث شدم خودم هم پسر باشم هم دختر.این فقط تو درونم بود.یه قسمت از من برای خودم نقش مکمل و بازی میکرد،این مکمل با من بزرگ شد و وقتی بهش احتیاج داشتم تکیه گاهم بود. نمیدونم من مشکل دارم یا طبیعی ام؟ البته هستم.بعد اون جذب چند نفر دیگه ام شدم.این نبود که همش تو خودم باشم. بواسطه ی آخریش انقد اذیت کردم خودمو که کار و بار دانشگاهم کن فیکون شدبا اینکه حتی بهش نگفتم که دوسش دارم و حتی جوری رفتار نکردم که بو ببره.مشکل البته از اون نبود.مشکل اون دو نفری بودن که سالها درون‌ من زندگی میکردن و مکمل هم بودن و‌ من درحالی که بهشون نیاز داشتم حالم ازشون بد میشد و نیاز اون نقش مرد رو‌بعهده یه مرد واقعی بزارم.این با یه حالت بیمارگونه درحالی بود که من مثل دیوونه ها فکر میکردم اگه توسط یه پسر و به وسیله عشقش به من تایید نشم دیگه هیچ ارزشی ندارم.وای که چقد به خودم بد کردم.الان که یاد اون‌موقعا میفتم،یاد وقتایی که توهم زشت بودن داشتم،جلوی آینه وایمیسادم یکم میکاپ میکردم و بعد میزدم زیر گریه و نمیرفتم دانشگاه چون از قیافم خجالت میکشیدم،یا مثل بچه های پنج ساله شبا از خدا میخواستم ‌صبح که پامیشم چهرمو عوض کنه...الان خودمو بخاطر این تحقیرا نمیبخشم.اون قدر عاقل بودم که بدونم این حرفام انقد احمقانه اس که نمیشه به کسی گفت. اون موقع شدیدا احتیاج داشتم یکی بهم توجه کنه.بگه تو ‌وجود من هم یه چیزایی هست که بهشون مغرور باشم،بهشون بنازم،چیزایی که من دارم مثل بقیه ارزشمنده.حتی همون موقع مثل ۱۳ سالگیم این کشمکش درونی رو بازم با عشق اشتباه گرفتم.اون حس عشق نبود.مشکلی بود که من با خودم داشتم.غریبه ترین آدم خودم بودم.همون موقعا ینی حدود یک، یک سال و نیم پیش خلأ هامو با شعر گفتن پر کردم.مثل همیشه.مثل سالای قبل. از وقتی که دیدم کسی حوصله شنیدن درد و دل بقیه رو نداره. تا اینکه بخاطر این خودکشیای بی رحمانه ام که اولین و‌آخرین قربانیش خودم بودم یه باگ گنده تو دوره تحصیلیم دادم که منو از یه آدم خیلی عزیز دور کرد.کاری که خودم با خودم کردمو ترکشش درو برمو زد.جز اینکه خودمو هم فنا کرد.این دوره ای که توش نابود شدمو و‌نابود کردم با اینکه خیلی چیزا ازم گرفت حداقل بهم یاد داد به خودم ارزش بدم.وقتی راه میرم سرمو بالا بگیرم و بخندم.ناسپاس نباشم.از این آخری خیلی ضربه خوردم.و آخرش اینکه تا خودم خودمو دوس نداشته باشم کسی منو دوس نخواهد داشت.این قانونه.من خودمو دوست دارم.دیگه نیاز ندارم کسی تاییدم کنه.تا همین حالاشم بخاطر گرفتن این تایید از چارتا فلان فلان شده خودمو پایمال کردم که دیگه حتی حاضر نیستم مرورشون کنم.فقط میخوام رهام کنن.

رور تعطیل روز دعوا

۱.سرنوشت روزای تعطیل همیشه همین بوده، حد اقل تو خونه ی ما.بالاخره تو نیمه روشن شبانه روز باید یه بحث و جدلی پیش بیاد که ما به خودمون و شیرازه ی خانوادمون شک کنیم.به این که چرا باید پیش هم زندگی کنیم؟ چه فایده ای داره این دعواهای تکراری سر یه اخلاقایی که با هم کنتاکت دارن، و هر کسی ام انتظار داره طرف مقابل تغییر کنه.مامان فکر کنه درست ترین فرده و بابا اقرار کنه غلط ترین. اما این اعترافا هیچ‌کدوم پشیزی ارزش ندارن چون خلق و خو ها تثبیت شدن. از اینکه کسی بهم طعنه بزنه تا حد جنون عصبانی میشم. کاری که مامان نمیشه میکنه. ادامه دادن زندگی ای که هیچ‌وقت دوستش نداشته و تنها علت موندنش بچه هاش بودن مجبورش کرده روش طعنه زدن و برای گفتن حرفای دلش انتخاب کنه. جوری که حالا تبدیل به یه مدل گفت و گو براش شده. حتی خاله هم میگه که مامانم ابدا خودش رو جایزالخطا نمیدونه.این مدل گفت و گو تهوع آوره. نمیتونم قبولش کنم. احتمالا بابام به همین علت نتونسته باهاش کنار بیاد.یه جمله ی مامانم که با آرامش گفته میشه اما پشتش یه منظور خیلی بدجنسانه هست مثل اینه که با یه جرقه یه باک بنزین و آتیش بزنه و بعدش بشینه گریه کنه و شاکی باشه که اون فقط ین جرقه بود چرا این آتیش رو ساخت که مامان و بیشتر از همه سوزوند؟ آره.من بنزینم. تو این زندگی تنش وار بنزین شدم.جرقه دست مامانه که اونم مضایقه نمیکنه.دست میزاره رو نقطه ضعفت و بعد که جوابشو میدی موتورش روشن میشه و... نگم بهره...

واقعا چرا ما مجبوریم با هم زندگی کنیم؟ وقتی خودمون و بیشتر از دیگران قبول داریم و نمیخوایم تغییر کنیم؟ بهتر نیست حداقل ادعا نداشته باشیم؟

۲.دیشب فیلم  wild رو دیدم.یه دختری که زندگی تقریبا سخت و پر دردسری داشته بخاطر تنها بودن با خودش یا پیدا کردن راه زندگیش تنهایی یه مسیر ۱۱۰۰ مایلی خیلی سخت رو کوهنوردی میکنه که سه ماه طول میکشه.ایده ی فیلمو خیلی دوست داشتم، مخصوصا این واقعی بودنش. کتابش داستان زندگی شرل استرید بوده.فیلمی بود که بهم یاد آوری کرد ارزش زندگی خیلی بیشتر از بهونه گرفتن و غر زدن الکیه.چرا وقتی میتونی خیلی چیزا رو تجربه کنی دل به دریا نزنی؟ زندگی با چالشایی که ما به استقبالشون میریم ارزش پیدا میکنه.یه جاهاییاز فیلم اشکمو دراورد.منی که اصلا با فیلم گریه نمیکنم. از اون فیلماس که باید چند وقت یه بار ببینمش.

۳.کسی که ذهنش گرسنه باشه هیچوقت لاغر نمیشه.مث من! باید اول با مغز گرسنم کنار بیام.وگرنه منم با قضای کم سیر میشم.اما امان از ذهنم که مثل انسان غار نشین میمونه.خصوصا اگه مصرانه بخوام فلان چیز رو نخورم.همه آدمای چاقی که میشناختم لاغر شدن.نمیدونم کی منم‌میشم یکی از اونا.

عقده ای -_-

۱. شاید ب. باعث شد من اینجوری بشم، نمیدونم اینجوری بودن دقیقا چه تعریفی داره،باید گفت عقده ای؟ افسرده؟ نمیدونم. هیچ وقت نخواستم کمبودایی که داشتم ،حسرت های واقعی و ساده م رو قلبم اثر بزاره و بخوام یه روزی انتقام نداشته هامو از بقیه بگیرم. از اینکه یه روزی اینجوری رفتار کنم میترسم. شاید همون موقع که میتونست دکور اتاق منو به راحتی عوض کنه ولی همش از قسط و وام و پول نداشتن حرف زد و ما خیلی اتفاقی فهمیدیم تو حساب جاریش ۸ تومن پول بوده که واسه اون کار زیادم بود، عقده ای شدم. شاید وقتی بارها و بارها سختی رفت‌و آمدم رو دید ولی اصلا به روی خودش نیاورد که واسم ماشین بخره عقده ای شدم، همیشه تو زندگی م چیزایی که برای بقیه خیلی آسون بدست میاد واسه من یه پروسه ی طولانی داره که گاهی انقد طول میکشه که بی خیالش میشم.واسه همیناس که وقتی صدای حرف زدن عادیش هم میاد انگار تو گوشم سیخ فرو میکنن شاید خیلی بدجنسانه به نظر بیاد ولی حس میکنم تا حالا دوسش نداشتم. تا حالا وظیفه اش رو مثل همه آدمای عادی انجام نداده اگه انجام داده با زور و منت و بحث و جدل بوده. بعضی وقتام پشیمون میشم از این بد بودنم. نمیدونم... اوضاع میتونست خیلی بهتر باشه.

۲.بیشتر دخترا از یه سنی به بعد که اسمشو میزارن سن آستانه ازدواج، خیلی غیر قابل تحمل میشن. میخوان‌ موجودیت خودشونو با تعدد خواستگارا به رخ بقیه بکشن.تا یه جایی فکر میکنی طرف داره از وقایع اتفاقیه حرف میزنه، بعد‌ میفهمی نه، یه الگوریتم خاصی داره.وقتی میبیندت شروع میکنه از عشاق و خواستگارا و طرفدارا حرف زدن. مابینش هم اذعان میکنه که هیچکدومو نمیخواد و در شأنش نیستن. اینجاست که تو شک میکنی، بالاخره حسش از اینکه مشتریش زیاده بده یا خوب؟ بعد اون وسط مسطا یه مدل سوتیای پنهان میده که تو بعد یه مدت طوووولانی میفهمی نه! قضیه بازار گرمی و این صحبتاس.از همه مسخره تر اینکه میگه فلان روز تو دانشگاه حلقه ننداختم بودم، از دوستم گرفتم !!! گریه ی حضار!!! واسه دو تا کلاس حلقه قرض کردی؟ بمیرم الهی یعنی ما دانشگاه ندیدیم؟ یا انقد تو خوشگل و جذاب و خانوم و متینی که در عرض دو ساعت قاپت میزنن؟ دمت گرم! دست راستت رو سر من بی خواستگار!

والاااع  :||| حرفام خودمو یاد بند ۱ انداخت :)))

۳. سین.الف از اون آدماییه که واسه تعیین شخصیت و اعتبار طرف صحبتش یه خط کش داره. از قضا خط کشش خیلی ام زود لو میره و تا حدود زیادی احمق نشونش میده.حالا اون خط کش چیه؟ تعداد محصولاتی که شخص مورد نظرش از شرکت اپل خریداری کرده! ساچ إ استوپید -_- خیلی شیک و مجلسی وقتی میبینه آیفون دستته میپرسه چند گیگه، آیا پدر و مادرت هم آیفون دارن؟ این مورد خیلی مهمه.

 آیا مک بوک داری؟ آیا آیپاد تاچ رو دوس داری؟ و یک سری سوال هایی از این قبیل.و میتونه بشینه ۷،۸ ساعت راجع به ایفون حرف بزنه بدون اینکه حوصله اش سربره یا احساس خستگی کنه.

خیلی احمقه  °_°

فاک‌ دیس

مروز میخواستم دفتربرنامه ریزی رو که طراحی کرده بودم پرینت بگیرم، یادم افتاد اصلا کپی ش نکردم چون لپ تاپم فلشمو نخوند،هی ارور داد. داره کارمو خراب میکنه، از این اتفاقات پیش بینی نشده ی تکنولوژی متنفرم. هیچی ام بارم نیس که بخوام درستش کنم. از ایده ی دفتر برنامه ریزی نسبتا راضی ام.آخر سال اگه نگاهش کنم میتونم 

ارزیابی کنم که تو سال گذشته چیکار کردم، مثل سالای قبلش stop زدم؟ وای که چقد از این stop  زدن متنفرم. چشمتو باز میکنی میبینی شدی ۲۲ ساله و هیچ کجای زندگیت با اون چیزی که تصور میکردی تناسب نداره و نمیدونی کجا باید مسیرتو تغییر میدادی که ندادی و گرفتار این خط ممتد زندگی شدی. 

بعضی وقتا، که از قضا مصادف میشن با مواقع اضطرار و حساسیت من همیشه تکنولوژی مشکل پیدا میکنه. بعد میگن مثبت فکر کنین.ریدم توش.

مهاجرت از بلاگفا به بلاگ اسکای

۱.این وبلاگو وقتی ساختم که حس کردم دیگه گوش بقیه جایی برای شنیدن حرفام نداره، انقد که همیشه دغدغه های تکراری و بی نتیجه دارم و‌ بهبودی هم توش نمیبینم.گفتم یه وبلاگ‌ بسازم،خوبیش اینه عموم مردم رفتن دنبال لاین و اینستاگرام و شبکه های دیگه.

میخواستم حرف بزنم، با خودم، نه کسی بشنوه نه اهمیت بده. وقتی تو یه وبلاگ بی مخاطب مطلب میزاری انگار تو یه دشت بزرگ ایستادی که هیچکی دستش بهت نمیرسه میتونی هرکاری خواستی بکنی ،جیغ بزنی بخندی گریه کنی.

نمره ای که واسه فیزیو‌ میخواستم راضی کننده نبود. خودمو نا امید کردم،با دوستم ش حرف زدم، بهش گفتم دبیرستان یادته فلانی همیشه تاپ بود؟ اصلا یه مدل خاصی بود که هرچی میخواست بدست میاورد.محال بود ۲۰ نشه. اونم تو هر درسی.

به‌ ش گفتم شخصیت اون طرف واسه من همیشه مستور و معمایی موند.حتی الان که هم دانشگاهی هستیم و گاهی میبینیم همو ، معمای کشف نشده ی اون آزارم میده،پرسید چطور، گفتم طرف کاملا متضاد منه، همه ی اون چیزیه که من خواستم باشم و نشدم ولی اون خواسته بشه و شده، حالا فرق خواستنامون چیه نمیدونم. ش گفت طرف خیلی با ممارست و برنامه ریزی پیش میره. همه زندگیش درس خوندنه، دختر خوبیه فقط مغروره. 

این معما منو آزار میده. نه از حسادت، علتش اینه که چیزایی که همیشه مشتاق و آرزومندش بودی تو دست کس دیگه ببینی و نا امید تر بشی. شاید من درک نمیکنم پشت سر اون چهره مغرور و کم حرف چه زحمتی هست، شاید قیمت موفقیت از این چیزی که من هزینه میکنم خیلی بیشتره.نمیدونم.

۲.جشنواره غذا خوب پیش رفت،خودمم‌مونده بودم اون همه غذا رو چطور درست کردم،البته‌‌با کمک مامان. چشم باز کردم دیدم ۱۰،۱۵ تا سینی رو پله های دوبلکسه.قرار بود دوستم بیاد دنبالم ببریمش. کلی مشقت کشیدیم تا رسوندیمش غرفه. غذاهام یه رنگی به غرفه داد. وسطاش مامان هم اومد کمک. تو این دنیا از بابت داشتن چند تا چیز باید خیلی ممنون باشم.

مامانم،دوستم،سلامتی خودمو عزیزانم.

اما خب نمیدونم از کی باید تشکر کنم؟ چون اعتقادم رو دو سه سالی میشه که کاملا از دست دادم و پشتم خالیه. بدی اعتقاد اینه که تا وقتی هست خیلی محکم وایمیسه ولی امان از اون موقع که پایه هاش شل میشه و...