ساعت ١١:٣٠ ، از خواب که بیدار میشم:
خب دیگه از همین امروز باید رژیم بگیرم
هیچى نمیخورم .
ساعت ٣ بعدازظهر:
مامان ؟ناهار چیه؟
ماکارونى
:|
من ساعت ٤ بعدازظهر در حال ترکیدن از سیرى
ساعت ٦ عصر
من دیگه هیچى نمیخورم
ساعت ٩:٣٠ شب
من در چلوکبابى، در مقابل کوبیده مخصوص :|
فردا بازم همین داستان
من فقط تو ذهنم رژیمم
منم همیشه تو ذهنم خودم رو با شکم شش تیکه و بدن فاکرمنی میبینم
حد اقل تو ذهنمون تنها جاییه که خود آرزویی مون هستیم
من فقط تو ذهنم رژیمم
بزنم به تخته بچمون دهن داره ها، خب از این لحاظ خیالم راحت شد که پایه ی غذا هستی
اخه چه جوری... ماکارونی... کوبیده مخصوص...
چطوری واقعا؟ :)
این جنگیه که من همیشه با خودم دارم