داستانهاى من و رژیم لاغرى

ساعت ١١:٣٠ ، از خواب که بیدار میشم:

خب دیگه از همین امروز باید رژیم بگیرم

هیچى نمیخورم .

ساعت ٣ بعدازظهر:

مامان ؟ناهار چیه؟

ماکارونى 

:|

من ساعت ٤ بعدازظهر در حال ترکیدن از سیرى

ساعت ٦ عصر

من دیگه هیچى نمیخورم

ساعت ٩:٣٠ شب 

من در چلوکبابى، در مقابل کوبیده مخصوص :|

فردا بازم همین داستان

من فقط تو ذهنم رژیمم 

نظرات 4 + ارسال نظر
تراویس یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 14:16 http://travisbickle.blogsky.com

منم همیشه تو ذهنم خودم رو با شکم شش تیکه و بدن فاکرمنی میبینم

حد اقل تو ذهنمون تنها جاییه که خود آرزویی مون هستیم

آواز در باد پنج‌شنبه 19 شهریور 1394 ساعت 04:41 http://singinginthewind.blogsky.com/

من فقط تو ذهنم رژیمم

آویشن چهارشنبه 18 شهریور 1394 ساعت 03:35 http://dittany.blogsky.com

بزنم به تخته بچمون دهن داره ها، خب از این لحاظ خیالم راحت شد که پایه ی غذا هستی

لاست استریت چهارشنبه 18 شهریور 1394 ساعت 01:42

اخه چه جوری... ماکارونی... کوبیده مخصوص...
چطوری واقعا؟ :)

این جنگیه که من همیشه با خودم دارم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.