میشه؟

دلم یه روزایی رو میخواد که گذشتن یا نگذشتن ساعتها و روزها برام بی اهمیت باشه.

+ کجایید روزای بی چرتکه، ساعتای بی عقربه...

ساختن سخته

 من یه دختر غرغروى از همه چی اشکال بگیر بودم. اینو از نشست و برخواست با دخترای غرغروی از همه چی اشکال بگیر به غنیمت برده بودم. با اینکه خودم اینو مذمت میکردم ولی به خودم که میرسید میگفتم حق دارم! تازه به اینم ختم نمیشد. من انتظار داشتم غرغر کردن و اشکال گرفتن و بهونه و زیر سوال بردن همه چی وضعیت منو درست کنه! فاجعه س! درسته که زندگی مرفهی نداشتم یا عشق و عاشقی پرشور نداشتم یا چپم پر نبوده یا زیبایی افسانه ای نداشتم یا یا  یا.... اما اینا دلیل نمیشده که من یه دختر غرغروی از همه چی اشکال بگیر باشم. یهروز یه دختر خیلی پرانرژی و مثبت نگر و خنده رو به یکی از دیگه از غرغروها گفته بود غمگین بودن راحت ترین راه برای ادامه زندگیه! این حرفش منو تکون داد، با اینکه شاید خیلی واضح و روشن بود از دید من قایم  شده بود.همینه که هست. شاد بودن و حفظ روحیه سخته، ساختن سخته، بالا رفتن سخته، اما این سختا قیمت دارن، نه ناراحتی و سقوط و خراب کردن.

من حساسم. به رفتار بقیه. این لعنتی ترین صفت منه. نمیدونم چطور خودمو رها کنم.البته این همه فقط یه تعداد محدودی ان که واکنششون برام مهمه.با اینحال این یعنی تعلیق هویت یابی. پیدا کردن سخته مخصوصا اگه اون مورد گمشده هویت یه آدم تاثیر پذیر باشه.

نجاتم بده

من از پشتِ    یه شبِ   لعنتی به اینجا رسیدم.


حال ناخوش

حالم خوش نیست

همش خواباى نامربوط میبینم و این نشونه ى نابسامانى روحمه

مرز بین خواب و بیدارى رو نمیتونم تشخیص بدم. اتفاقات خواب هام روم تاثیر وحشتناک و بدی میزاره.حس گسستگی دارم.

کاش قدرت برتری داشتم که بهش چنگ میزدم

کاش این همه سطحی نبودم

حیف که دیگه نمیشه

بعدا نوشت:

+مینویسم که یادم نره این روزاى کذایی قبل امتحانم چقدر تنها بودم. نمیدونم خواسته اس یا ناخواسته. با اینحال من منزوی نیستم فقط توی همه ی جمعا احساس راحتی نمیکنم بخاطر این  ممکنه بگن گوشه گیرم. شاید فکر میکنن من دیوونه ام. هرچی میخوان فکر کنن. من از حرفای خاله زنکی شهرستانی متنفرم. از اینکه بشناسنم و بشناسم متنفرم. از اینکه زندگیم و وقتمو پای این بزارم که فلانی چیکار کرد و با کی نامزد کرد و ماشین چی خرید و لباس چی پوشید بیزارم. 

شایدم این تنهایی من انتخابی بود. چاره ای نداشتم. تنها انگیزه م اینه که بعد از تموم شدن این روزای طاقت فرسا به خودم نهیب نزنم که کاش اونکارو نمیکردم. کاش آینده نگر تر بودم. 

چه جالب:/

دیگه حس بدی ندارم :)

بازم بعدا نوشت:

نمیدونم چرا من همیشه از کسایى خوشم میاد که پدرسگن؟ و وقتى این موضوع برام روشن میشه یه جورى ازشون بدم میاد که اسمشونم حالمو بهم میزنه؟ چرا؟

هر طعام آمیزه اى از هنرهاست

آشپزى با سمبل کارى رفع و رجوع نمیشود. کسى که دور غذا چرخیدن و چشیدن طعم و نمک و ادویه اش را "اتلاف وقت" بداند بهتر است دور آشپزى را یک خط قرمز حسابى بکشد و کار را به اهلش بسپارد تا اعصاب من خط خطى نشده.

میگفتم، در غذا موسیقى جریان دارد و این صحبتم اصلاً  نه براى خنده است نه بلوفى ست اغراق آمیز. موسیقى قل قلِ   دیگ خورش قورمه سبزى، آهنگ بهم خوردن مخلفات آش رشته، صداى جلز و ولز سرخ کردن فیله مرغ و ضرباهنگ فیس فیس کنان کباب کردن استیک یک سمفونى دل انگیز است که با روح زندگى عجین شده.ارکسترى از گیاهان و میوه ها و متاسفانه حیوانات.( من نه گیاهخوارم نه میتوانم باشم، اما صمیمانه از حضور ویگن ها عذر میخواهم چرا که این قسمت از موسیقى از دید ایشان فالش است) ارکسترى از غلتیدن وردانه روى خمیرى که آماده در بر گرفتن یک مایه ى بی نظیر است تا هنرى زیبا از طعم و مزه و عطر را براى دقایقى روى میز بیافریند. ما ایرانیها شکمو هستیم. خود من اولى اش. اما شوربختانه براى غذا و براى هنر و اصالتى که در وراى آن ست توجهى به خرج نمیدهیم. میاییم میخوریم فلنگ را میبندیم. کل این فرآیند شاید به ده دقیقه هم نکشد. کمتر پدر و مادرى به فرزندش یاد میدهد با غذا و در کل خوراکى عشقبازى کند. منظور پرخورى نیست. اشتباه از آنجا نشأت میگیرد که سیرى  دچار بدمعنایى میشود. منى که میتوانم با یک کفگیر برنج، یک کاسه خورش، یک عدد سیب  و خلاصه مقدار نه چندان زیادى از طعام سیر روانى و جسمى شوم عنان از کف اختیار میدهم. مقصر پدر و مادر ها و پدر و مادرهایشان هستند و بودند، حالا که ما دنبال مقصر نیستیم و صد البته یافتنش هم کمکى به حل مسئله نخواهد کرد، بیایید از همین لحظه  و وقتى هلو را لمس میکنید باغ هلو را تصور کنید، هنگامى که دست به پرزش میکشید خیال کنید از باغ میچینیدش. وقتى خورش را میبویید به داستان تمام ادویه ها و سبزیها و حبوباتش فکر کنید. غذا آن چیزى نیست که براى بلعیده شدن باشد.  براى هر خوراکى یک سمفونى منحصر به فرد بیافرینید.