رور تعطیل روز دعوا

۱.سرنوشت روزای تعطیل همیشه همین بوده، حد اقل تو خونه ی ما.بالاخره تو نیمه روشن شبانه روز باید یه بحث و جدلی پیش بیاد که ما به خودمون و شیرازه ی خانوادمون شک کنیم.به این که چرا باید پیش هم زندگی کنیم؟ چه فایده ای داره این دعواهای تکراری سر یه اخلاقایی که با هم کنتاکت دارن، و هر کسی ام انتظار داره طرف مقابل تغییر کنه.مامان فکر کنه درست ترین فرده و بابا اقرار کنه غلط ترین. اما این اعترافا هیچ‌کدوم پشیزی ارزش ندارن چون خلق و خو ها تثبیت شدن. از اینکه کسی بهم طعنه بزنه تا حد جنون عصبانی میشم. کاری که مامان نمیشه میکنه. ادامه دادن زندگی ای که هیچ‌وقت دوستش نداشته و تنها علت موندنش بچه هاش بودن مجبورش کرده روش طعنه زدن و برای گفتن حرفای دلش انتخاب کنه. جوری که حالا تبدیل به یه مدل گفت و گو براش شده. حتی خاله هم میگه که مامانم ابدا خودش رو جایزالخطا نمیدونه.این مدل گفت و گو تهوع آوره. نمیتونم قبولش کنم. احتمالا بابام به همین علت نتونسته باهاش کنار بیاد.یه جمله ی مامانم که با آرامش گفته میشه اما پشتش یه منظور خیلی بدجنسانه هست مثل اینه که با یه جرقه یه باک بنزین و آتیش بزنه و بعدش بشینه گریه کنه و شاکی باشه که اون فقط ین جرقه بود چرا این آتیش رو ساخت که مامان و بیشتر از همه سوزوند؟ آره.من بنزینم. تو این زندگی تنش وار بنزین شدم.جرقه دست مامانه که اونم مضایقه نمیکنه.دست میزاره رو نقطه ضعفت و بعد که جوابشو میدی موتورش روشن میشه و... نگم بهره...

واقعا چرا ما مجبوریم با هم زندگی کنیم؟ وقتی خودمون و بیشتر از دیگران قبول داریم و نمیخوایم تغییر کنیم؟ بهتر نیست حداقل ادعا نداشته باشیم؟

۲.دیشب فیلم  wild رو دیدم.یه دختری که زندگی تقریبا سخت و پر دردسری داشته بخاطر تنها بودن با خودش یا پیدا کردن راه زندگیش تنهایی یه مسیر ۱۱۰۰ مایلی خیلی سخت رو کوهنوردی میکنه که سه ماه طول میکشه.ایده ی فیلمو خیلی دوست داشتم، مخصوصا این واقعی بودنش. کتابش داستان زندگی شرل استرید بوده.فیلمی بود که بهم یاد آوری کرد ارزش زندگی خیلی بیشتر از بهونه گرفتن و غر زدن الکیه.چرا وقتی میتونی خیلی چیزا رو تجربه کنی دل به دریا نزنی؟ زندگی با چالشایی که ما به استقبالشون میریم ارزش پیدا میکنه.یه جاهاییاز فیلم اشکمو دراورد.منی که اصلا با فیلم گریه نمیکنم. از اون فیلماس که باید چند وقت یه بار ببینمش.

۳.کسی که ذهنش گرسنه باشه هیچوقت لاغر نمیشه.مث من! باید اول با مغز گرسنم کنار بیام.وگرنه منم با قضای کم سیر میشم.اما امان از ذهنم که مثل انسان غار نشین میمونه.خصوصا اگه مصرانه بخوام فلان چیز رو نخورم.همه آدمای چاقی که میشناختم لاغر شدن.نمیدونم کی منم‌میشم یکی از اونا.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.