مهاجرت از بلاگفا به بلاگ اسکای

۱.این وبلاگو وقتی ساختم که حس کردم دیگه گوش بقیه جایی برای شنیدن حرفام نداره، انقد که همیشه دغدغه های تکراری و بی نتیجه دارم و‌ بهبودی هم توش نمیبینم.گفتم یه وبلاگ‌ بسازم،خوبیش اینه عموم مردم رفتن دنبال لاین و اینستاگرام و شبکه های دیگه.

میخواستم حرف بزنم، با خودم، نه کسی بشنوه نه اهمیت بده. وقتی تو یه وبلاگ بی مخاطب مطلب میزاری انگار تو یه دشت بزرگ ایستادی که هیچکی دستش بهت نمیرسه میتونی هرکاری خواستی بکنی ،جیغ بزنی بخندی گریه کنی.

نمره ای که واسه فیزیو‌ میخواستم راضی کننده نبود. خودمو نا امید کردم،با دوستم ش حرف زدم، بهش گفتم دبیرستان یادته فلانی همیشه تاپ بود؟ اصلا یه مدل خاصی بود که هرچی میخواست بدست میاورد.محال بود ۲۰ نشه. اونم تو هر درسی.

به‌ ش گفتم شخصیت اون طرف واسه من همیشه مستور و معمایی موند.حتی الان که هم دانشگاهی هستیم و گاهی میبینیم همو ، معمای کشف نشده ی اون آزارم میده،پرسید چطور، گفتم طرف کاملا متضاد منه، همه ی اون چیزیه که من خواستم باشم و نشدم ولی اون خواسته بشه و شده، حالا فرق خواستنامون چیه نمیدونم. ش گفت طرف خیلی با ممارست و برنامه ریزی پیش میره. همه زندگیش درس خوندنه، دختر خوبیه فقط مغروره. 

این معما منو آزار میده. نه از حسادت، علتش اینه که چیزایی که همیشه مشتاق و آرزومندش بودی تو دست کس دیگه ببینی و نا امید تر بشی. شاید من درک نمیکنم پشت سر اون چهره مغرور و کم حرف چه زحمتی هست، شاید قیمت موفقیت از این چیزی که من هزینه میکنم خیلی بیشتره.نمیدونم.

۲.جشنواره غذا خوب پیش رفت،خودمم‌مونده بودم اون همه غذا رو چطور درست کردم،البته‌‌با کمک مامان. چشم باز کردم دیدم ۱۰،۱۵ تا سینی رو پله های دوبلکسه.قرار بود دوستم بیاد دنبالم ببریمش. کلی مشقت کشیدیم تا رسوندیمش غرفه. غذاهام یه رنگی به غرفه داد. وسطاش مامان هم اومد کمک. تو این دنیا از بابت داشتن چند تا چیز باید خیلی ممنون باشم.

مامانم،دوستم،سلامتی خودمو عزیزانم.

اما خب نمیدونم از کی باید تشکر کنم؟ چون اعتقادم رو دو سه سالی میشه که کاملا از دست دادم و پشتم خالیه. بدی اعتقاد اینه که تا وقتی هست خیلی محکم وایمیسه ولی امان از اون موقع که پایه هاش شل میشه و...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.