ای آزادی آیا با زنجیر میآیی؟

یک

دو

سه 

چار روز دیگه من راحت میشم...


میشه؟

دلم یه روزایی رو میخواد که گذشتن یا نگذشتن ساعتها و روزها برام بی اهمیت باشه.

+ کجایید روزای بی چرتکه، ساعتای بی عقربه...

ساختن سخته

 من یه دختر غرغروى از همه چی اشکال بگیر بودم. اینو از نشست و برخواست با دخترای غرغروی از همه چی اشکال بگیر به غنیمت برده بودم. با اینکه خودم اینو مذمت میکردم ولی به خودم که میرسید میگفتم حق دارم! تازه به اینم ختم نمیشد. من انتظار داشتم غرغر کردن و اشکال گرفتن و بهونه و زیر سوال بردن همه چی وضعیت منو درست کنه! فاجعه س! درسته که زندگی مرفهی نداشتم یا عشق و عاشقی پرشور نداشتم یا چپم پر نبوده یا زیبایی افسانه ای نداشتم یا یا  یا.... اما اینا دلیل نمیشده که من یه دختر غرغروی از همه چی اشکال بگیر باشم. یهروز یه دختر خیلی پرانرژی و مثبت نگر و خنده رو به یکی از دیگه از غرغروها گفته بود غمگین بودن راحت ترین راه برای ادامه زندگیه! این حرفش منو تکون داد، با اینکه شاید خیلی واضح و روشن بود از دید من قایم  شده بود.همینه که هست. شاد بودن و حفظ روحیه سخته، ساختن سخته، بالا رفتن سخته، اما این سختا قیمت دارن، نه ناراحتی و سقوط و خراب کردن.

من حساسم. به رفتار بقیه. این لعنتی ترین صفت منه. نمیدونم چطور خودمو رها کنم.البته این همه فقط یه تعداد محدودی ان که واکنششون برام مهمه.با اینحال این یعنی تعلیق هویت یابی. پیدا کردن سخته مخصوصا اگه اون مورد گمشده هویت یه آدم تاثیر پذیر باشه.

نجاتم بده

من از پشتِ    یه شبِ   لعنتی به اینجا رسیدم.


حال ناخوش

حالم خوش نیست

همش خواباى نامربوط میبینم و این نشونه ى نابسامانى روحمه

مرز بین خواب و بیدارى رو نمیتونم تشخیص بدم. اتفاقات خواب هام روم تاثیر وحشتناک و بدی میزاره.حس گسستگی دارم.

کاش قدرت برتری داشتم که بهش چنگ میزدم

کاش این همه سطحی نبودم

حیف که دیگه نمیشه

بعدا نوشت:

+مینویسم که یادم نره این روزاى کذایی قبل امتحانم چقدر تنها بودم. نمیدونم خواسته اس یا ناخواسته. با اینحال من منزوی نیستم فقط توی همه ی جمعا احساس راحتی نمیکنم بخاطر این  ممکنه بگن گوشه گیرم. شاید فکر میکنن من دیوونه ام. هرچی میخوان فکر کنن. من از حرفای خاله زنکی شهرستانی متنفرم. از اینکه بشناسنم و بشناسم متنفرم. از اینکه زندگیم و وقتمو پای این بزارم که فلانی چیکار کرد و با کی نامزد کرد و ماشین چی خرید و لباس چی پوشید بیزارم. 

شایدم این تنهایی من انتخابی بود. چاره ای نداشتم. تنها انگیزه م اینه که بعد از تموم شدن این روزای طاقت فرسا به خودم نهیب نزنم که کاش اونکارو نمیکردم. کاش آینده نگر تر بودم. 

چه جالب:/

دیگه حس بدی ندارم :)

بازم بعدا نوشت:

نمیدونم چرا من همیشه از کسایى خوشم میاد که پدرسگن؟ و وقتى این موضوع برام روشن میشه یه جورى ازشون بدم میاد که اسمشونم حالمو بهم میزنه؟ چرا؟