غرغرهاى شله قلمکار

لعنت به امروز که انقد دراز و بى مصرف بود.

لعنت به من که هیچوقت از خودم راضى نیستم.

مرتیکه اومده یه نمونه سوال و جواب چاپ کرده ولى بخودش زحمت خلاصه  کردن و دسته بندى نداده. منم نشستم پشت میزم و جواباى یه صفحه اى دراز و میخونم و به ناشر فحش میدم. فحشاى بد. اما بازم دلم خنک نمیشه.

از شبکه هاى اجتماعى متنفرم در عین حال وابستشونم.وقتى اکانت دارم انگار یه کرمى تو ماتحتمه وقتى ندارم انگار کرمه رو گم کردم.میگردم دنبالش.

چى میشد دوستم میگفت دیگه نمیاد خونمون. الان وقتیه که اصلاً  حوصله مهمون بازى ندارم و تا امتحانمو ندم نمیخوام ریخت کسى رو ببینم. چه برسه به اینکه ٢٤ ساعت پذیرایى هم بکنم.

به س. هم گفتم بزاره تنها باشم. خیلى راحت قبول کرد. فکر کردم باید مقاومت کنه ولى منطقى بود.نمیدونم بعد امتحانم باز برم سراغش یا نه.اصلاً  هیچ تصورى از آینده ى با اون ندارم.این رابطه ى ناقص و این مسافت درست شدنى نیست.اونم تاکید میکنه که خیلى ناقصه. دلم میخواد بگم گور پدرت. اگه ناقصه شَرِّتو کم کن. ولى نگفتم. دلیلى نداشت فحش بدم.پسره خوبیه ولى یکم با معیاراى من فرق داره. فکر میکنه اهدافش خیلى بزرگه. روم نمیشه بگم اهدافش مزخرفه و حتى در حد رویا هم راضى کننده نیست.

کاش درسام اینقدر سنگین نبود. دلم میخواست تو این سن سر کار رفتن و تجربه کنم. ولى واسه کاراى عادیم هم وقت ندارم .

یعنى میشه سال دیگه این موقع من اون امتحان رو داده باشم.حداقل قدم اول براى رسیدن به رویامه. 

امشب  حس میکنم خیلى پیر و خسته ام. هنوزم نمیدونم توى وادى شکَّم یا ازش گذشتم یا بهش بى توجهم. مثلاً  اگه از وادى شک به یقین میرسیدم چى میشد؟ احتمالاً  از خدا میخواستم این امتحان رو قبول شم ، همه چى در گرو دو هفته ى آیندس. کاش میشد ریخت همکلاسیا رو نبینم. اصلاً  دوست ندارم خلوت مزخرف و تنهامو بشکنم. گاهى که فکر میکنم همه ى آدمهاى اون بیرون احمقن با برهان نمیدونم چى چى ثابت میکنم اونیکه احمقه منم.

حوصله فیلم دیدن ندارم. دلم میخواد موهامو تیغ بزنم برم یوتا طبیعت گردى ، با حداقل امکانات. 

بعدم در اثر بلایاى طبیعى بمیرم ولى دارم زر میزنم چون یه کوه عادى هم که میرم تا خود برگشتن به خونه به خودم فحش میدم.

نمیدونم چرا من از سینگل بودنم ناراضى نیستم، واسم عجیبه . شایدم بقیه عجیبن.

خداى ذهنى من ، چرا من امشب انقدر حرّاف شدم. چقدر دغدغه هام چپ اندر قیچیه.

اصلاً  بیدار موندن بعد ساعت ١٢  به منظور درس خوندن کار احمقانه و بیمارگونه ایه. من بعد ١٢ قفل میکنم.

یه مبحثى رو حذف کردم باید به جاش یه مبحث دیگه رو خوب بخونم. 

منِ   لعنتى باید بجنبم.

یه لحظه حس کردم خیلى زودتر از اون چیزی که فکرشو کنم احساس بدبختى میاد سراغم.


زندگىهاى پیشین، زندگیهاى پسین

همین الان دلم میخواست هرجا باشم جز اینجا
مثلا یه گربه تو کوچه که داره آشغالا رو پاره میکنه تا به یه تیکه خوشمزه برسه یا یه لیدر تور که هزار بار یه مکان و درحد تهوع معرفی میکنه یا یه خواننده مرد با سیبیل تو سبک قیافه ی جهاندار که عشقش که موهای مشکی و ابروهای پیوسته داشته تو جوونی ولش کرده و اینم زیر سی و سه پل آواز میخونه، مثلا اسمشم زهره بوده.همون آهنگ زهره آن روزی که بودی در کنار من...
یا مثلا یه گارسون تو ایتالیا تو رستورانی که فقط پاستا سرو میکنه و دندوناش وقتی وقتی میخنده میدرخشن و شب با یکی از مشتریا میخوابه.
دوس داشتم همه ی اینا بودم جز همینی که الان هستم
حداقل اینو مطمئنم هیچ کدوم از اینا به اندازه خوندن آناتومی پروستات مزخرف نیست.

چیزی توی دلم

فکر کردن به او جدیدا خیلی اذیتم میکند.نه اینکه خوبی نداشته باشد ولی علت این سنگدل شدن ناگهانی ام را نمیدانم.یک سری ویژگیهای بد دارد که هیچ رقمه نمیخواهد ازشان دست بردارد.میترسم چشم واکرده باشم و ناغافل بجای دوست داشتن یه خشم باز نشده در سینه ام احساس کنم.ولی خب، هیچ کس مثل او با من مهربان نیست و من هم تا به حال نتوانسته ام با کسی غیر او سرشار و اشباع شوم.از چه؟ نمیدانم. من بهترین مهمانی ها را نهایتاً نیمه روزی میتوانم دوام بیاورم.خوش صحبت ترین آدمها هم اگر باشند بالاخره حرفشان تمام خواهد شد.از اصول نانوشته خانواده ما این ست که وقتی به چند روز تعطیلی برمیخوریم و جایی دعوت میشویم معمولاً عن مهمانی را در میاوریم. انقدر میمانیم و همدیگر را میبینیم که روز آخر دلمان از قیافه ی هم بهم بخورد.اما با او فرق میکند، حاضرم کلامی نگویم، اصلا اینجوری خیلی دلچسب تر است چون من زیاد توی استفاده از کلمات خوب نیستم و معمولاً مفهومی که میرسانم آخرین چیزی است که در ذهن دارم، لذا سکوت بهترین راه است برای همسویی با یک نفر.آدمها در سکوت دوست داشتنی تر هستند.میگفتم، با او حاضرم ساعتها بدون حرف زدن و بازی کلامی خوش باشم. اما جدیداً یک جوری شده ،رفتارش  مرا یاد زنهای ٤٠،٥٠ ساله ی دنیا دیده می اندازد. شاید هم عجیب نیست.او به نحوه خوفناکی از تجربیات خود درس میگیرد و محال است یک اشتباه را دوبار تکرار کند. ولی باید بکند،اقتضای سنش، سنمان است .خلاصه اینکه این همسویی را هم گویا کم و بیش از دست داده ام، یا دارم میدهم. او برایم یک چیزهایی را معنی کرد که دوست نداشتم بدانم. معنی بعضی رفتارها که از نظر او در عین سادگی پرده از خباثت روح بعضی ادمها برمیداشت، مادرش میگفت او بدبین است، ولی لااقل من به اینکه او واقعی ست شک ندارم.بلکه شاید ایمان هم داشته باشم. دلم نمیخواهد از او بدم بیاید. خدا نکند دلم بخواهد نافرمانی کند. اگر بخواهد بدش بیاید خیلی تنها میشوم و این ترسناکترین تصور این روزهای من ست.  

نانویسا

ماشالله ١٩٤ سانت قدش بود.دروغ چرا برای  بازوهای  مردانه اش میمردم.صدایش در آواز خام بود اما با این وجود براى من دلنشین و قشنگ بود.هیچوقت بعد از پاک کردن اکانتم از آن شبکه اجتماعى سراغم را نگرفت.چندبار بهم گفت بیا کافه فلان شعرخوانى و این حرفها هست. همان فوبیاى میتیگ مثل خوره افتاد توى سرم. الکى گفتم باشه فعلاً  سرم شلوغه. و او هم آنچنان عاشق من نبود که اصرار کند تا بتواند مرا ببیند . چندتا عکس تنها  اطلاعاتى بود که از چهره ام داشت و منِ   معمولى بسختى میتوانستم با عکس اسیرش کنم. خصوصاً  اینکه از عشوه و ناز و دلبرى خیلى دخترها بلد نبودم و نیستم.دل منِ  عاشقم هنوز هم میتواند برایش بتپد.اما منِ    منطقى ام اجازه نمیدهد. بشدت با وقت گذاشتن هاى اینجورى مخالف است.اصلا نوشتنم نیامد،بروم بکپم بهتر است

خودم و خودم

واقیعت تلخ این ست که من بیست سالگی ام را بدون بیست سالگی کردن گذراندم. بیست سالگی ای که مملو از خواسته های کوچک دخترانه و حماقتهای عمدی بود.حماقت هایی که قشنگ بتوانی سی چهل سال روش مانور بدهی و روی دست حسرت نزنی که چرا جوونی نکردم. من تمام روزهایی که دوست داشتم  یک رژ لب قرمز خونی بزنم و بروم توی پارک وبا چندتا دوست کم عقل به ریش دنیا بخندم و غمهام را فراموش کنم توی کون اتاق نشسته بودم و برای خودم مرثیه میخواندم. برای قوانینی که عمری مجبور به اطاعتشان هستم و خواهم بود. من نه همیشه ، اما بیشتر عمرم تشنه محبت از جنس مخالفی بودم که میبایست پدرم باشد.شاید نتیجه ی سالها کلنجار رفتنم با خودم این بود که روزی این مسئله را قبول کنم که من یتیم نیستم، پدری دارم که شاید داشتن فامیلی اش برای خیلی ها آرزوست . اما من یتیم عاطفی همین پدر هستم.پدری که از روزی که توی حافظه م ثبت شده مرا از توی قوانین سفت و سخت اسلامی و طالبانی رد کرده و برخلاف روند زمان بجای اینکه از بار این ارزشهای بی ارزشش بکاهد آنها را پررنگ و عبوس تر کرده. قبلاً هم نوشتم که همین عطش باعث شد توی وجودم یک مرد بسازم که جبران این کمبودهایم را بدوش بکشد.نه اینکه سراغ دوست پسر نروم. الان که فکر میکنم شاید گدایی محبت هم کرده باشم.اما همیشه ی خدا فوبیای قرار گذاشتن با جنس مخالفم را داشتم.این ترس که با پسرها بازی نکن، نزار بهت دست بزنن هنوز هم اولین فکر خانه مغزم است.من از روز ازل از بازی باهاشان منع شده بودم تا جایی که انجامش برایم یه گناه شیرین و ترسناک بود.یکی از خاطرات دورم که با گذشت چندین سال هنوز زنده و روشن است این بود که یک شب در خانه مادر بزرگ با پسر دایی م یک بازی ابداعی و پرهیجان کردیم، تازه ایشان هم خیلی منت بر سر من گذاشته بود که مرا داخل آدم بحساب میاورد، آنهم برای همان چند ساعت. همین بیوجودی ام در برابر پسر ها برایم به یک سبک زندگی پنهان تبدیل شد و باور کردم که جذابیت زنانه ندارم.چون پدرم مرا مثل دخترهای نازدار همسن و سالم تربیت نکرده بودو برای خودم مردی بودم.یعنی یاد گرفتم برای خودم مردی باشم و اگر رفتار پسرانه ای دارم برایم افتخار بیاورد و مایه ی شرمساری نشود. حتی دوره ی راهنمایی که نمیدانم چه مرضی بود دخترها عاشق همکلاسیشان میشدند و از قضا خیلی هم رواج داشت من کلی کشته مرده داشتم شاید بیشتر از پسرهای همسن و سالم. دخترها کلی پیغام پسغام عاشقانه میفرستادند و منم به همشان میریدم. نمیدانستم  مسیر اشتباهی انتخاب کرده ام و جای نادرستی هستم که در این سن بجای اینکه پسر دبیرستانی ها عاشقم بشوند دخترهای مدرسه دنبالم هستند. از آن بدتر خودم بودم که رفتم توی فاز عاشقی با یکی از دخترهایی که ازم بزرگتر بود و وقتی از مدرسه مان رفتم  داستان عشقش هم تمام شد.آخرش هم نفهمیدم این اپیدمی عشق چرا توی مدارس دخترانه وجود داشت اما کم کم متوجه میشوم که سیزده چارده سالگی مساویست با دوره ی بلوغ و جرقه ی اولین عشق هایی که پرشور و هیجان آغاز میشوند و جوری از یادت میروند که خودت میمانی. حالا اینکه این عشق بطرف چه موجودی تمایل داشته باشد بستگی به محیط زندگی دارد. آن زمان هم که مثل حالا این همه اپلیکیشن ارتباطی نبود و مردم زرت و زرت عکس خودشان را با دوست پسرشان توی اینستاگرام نمیگذاشتند.البته این نکته هم هست که من همیشه اُمُّل تر از همسن و سالانم بودم و ترس از جنس اول داشتم.خلاصه اینکه دختر درون من هنوز نیازمند یک پدر است که لوسش کند و نازش را بکشد. شاید این هم یکی از دلایلی ست که دوست دارم اگر گوش شیطان کر روزی ازدواج کردم شوهرم دست کم ١٠ سال ازم بزرگتر باشد تا هم شوهرم باشد و هم پدرم.

برای من تلخ است که پدرم بهم بگوید در قلبش جایی ندارم.بگوید برایش کسی که مثل او فکر نمیکند دوست داشتنی نیست.به همین راحتی .برای همین بی صبرانه منتظر استقلال مال ام هستم تا تنها باری که روی دوشش دارم هم برداشته شود. کسی که میبایست  مثلا مرا بی قید و شرط دوست بدارد برای هر هزار تومنی که خرجم میکند اگر و اما دارد و مثل خار توی چشمش است. خرج کردنش بدرک. اسم و اعتباری که در دنیای خارج از خانه از اسمش دارم هم بدرک. من یتیم عاطفی هستم. سالها منتظر دوست داشته شدن بی شاعبه بودم. اما حالا دیگر همه ی این ها تمام شد.نه که جایگزینی یافته باشم.دریغ از یک مگس نر.ترسهایم و مرد وجودم همچنان پابرجا هستند و باهام بزرگ میشوند.دارم باهاشان میسازم. دارم دوست داشتن "خودم" را یاد میگیرم. خیلی دشوار است پرستار خودت باشی، اما لا اقل مطمئن است. خودم برای خودم شرط نمیگذارم. خودم را ترک نمیکنم. به خودم تجاوز نمیکنم.من همینم که هستم. به قول سارا یا آدم راهی را انتخاب نمیکند یا با افتخار از چیزی که هست سرش را بالا میگیرد.