فال بی عشق

پارسال تابستان بود برای اولین بار رفتم پیش فالگیر.چیزهای جالبی گفت بعضی خبرهاش لرزه بر اندامم انداخت اما حالا که فکر میکنم خندم میگیرد چون برای هر کسی ممکن بود تفسیر معناداری داشته باشد،خیلی هم اصرار داشت بگوید کسی را دوست داری ولی مطلوب دلت نیست.لابد هم ته فهنجانم که کپه ای از تفاله قهوه انبار شده بود چیزی بیشتر از این خزعبلات نمیافت حتی گفت مهرماه کسی که عاشقت بوده بالاخره جلو میاید و عشقش را علنی  میکند.که خب واضح است هیچ کدام از این اتفاق ها نیفتاد ولی خبرهای بدی که داد همگی به واقعیت پیوست.از همان موقع یک خوره ی مازوخیسم وار به جانم افتاد که چند وقت یک بار بروم پیش فالگیر . بقول آ. فقط یک جور فان است برای وقتی که حوصله ات از کافه و رستوران و سینما رفتن سر میرود. اما وقتی ملغمه ای از  چیزهای خوب و بد را برایت ردیف میکند هیجان غریبی داری در حالیکه گوشه ای از ذهنت که همیشه مثل یک زن عاقل سرزنشگر و معلم درونی است میگوید: حماقت است.حماقت است.گفتنی ست من تا بحال هرگز برای برای بار

دوم هم این فان را امتحان نکردم.چارچوب زندگی ام جایی برای کپه درهم و برهم تفاله های قهوه نداشت و دلم نمیآمد فالگیر را در عذاب وجدان عشقهای من دراوردی اش بگذارم چون بهرحال هدفش خوش کردن دل من بود که خیلی سخت و غالبا برای کسانی میلرزید که بدبختانه همیشه دلدار دیگری دارند.و همین اشتباهات دل باعث شد جلویش را بگیرم که وقتم را با عشاقی که عشقشان من نبودم هدر ندهد.خیلی از دخترها را میشناسم که در عشق منفعلند.شخصی جلو میآید و پیشنهاد میدهد پس از مقادیر کافی و وافی ناز و عشوه نمودن بالاخره راضی میشوند و وارد رابطه ای با شخصی میشوند که هیچ تناسبی با ایده آل ذهنشان ندارد،البته شاید اصلا ایده آلی وجود ندارد.مسئله ی عجیب و غریب این است که پس از مدتی پسر قصه بیخیال و سرد میشود اما حالا بیایید دختره را جمع کنید برایم خیلی ناملموس است .من باید خودم عشقم را گزین کنم.باید از دور ببینمش.باید هر لحظه از صحبتهای معمولی بین ما برایم خاطره بشود باید برای دلتنگی اش گریه کنم بدون اینکه بویی از عشق من برده باشد وبین شک و یقین اینکه من چه احساسی به او دارم پرسه بزند.بعد کم کم بخواهم که بهش نزدیک شوم.شاید هم نخواهم.چون کمتر کسی میداند غم دوری عشق هزار بار شیرین تر ازشهد وصال است.تازه وقتی به آدمها نزدیک بشوی ویژگی های بدشان آشکار میشود و من در عین عاشقی هم اینها به چشمم میآید.بخاطر همه این تبصره های دورنی ام فکر نکنم اگر" م.س " که سراغ" آ.ص" رفت و دوست داشتنی درگرفت من حتی بتوانم حضور م.س را جفتم تحمل کنم.باید منتظر باشم  تا ریتم ته فنجان قهوه ام با ضربان قلبم هماهنگ شود وبعد بروم سراغ فال بازی و دنیای شکلهای اجوق وجوق قهوه ای رنگ.