خوره ى مغزى

وقتی هجوم کلمه ها مغزتو مثل خوره فرسوده میکنن...

گه شانس

از استرس داری جون میدی،

روزها برنامه ریزی کردی،

ماتحتت پاره شده،

لحظه آخر مهمونی میاد که قراره شبم باشه و معلوم نیست تا کی...

تف تو روت شانس

چه کسى داند، ز غم هستى چه به دل دارم؟

یه احساساتى داره غلیان میکنه مبنى بر دوست نداشتنش، حس میکنم من زیاد گذاشتم اون کم، من فداکارى کردم اون نه، من هرچى داشتم در برابر اون شماره دو بود، اولویتم همیشه خدا اون بود، هرجا که میرفتم فکرم پیشش بود و حس وظیفه داشتم نسبت بهش. به اینکه بهش حس خوبى بدم و هواشو داشته باشم، ولى از بس انجام شده این کارام  انگار دیگه به چشم نمیاد! انگار اهمیت و ارزششو ازدست داده! نمیدونم ، شاید داره دوران سرکشى و بیخیالى و به جهنم گفتن شروع میشه! دوران خطرناک شدن من، مثل دو سال پیش... گاهى ...گاهى که نه، اکثر وقتا من خودمو بخاطر اون خط زدم، خودمو بردم زیر سوال.

+ میخوام قوى باشم و وایسم سرپا.

یادگاری

مینویسم که یادم بمونه ؛

منِ   لعنتىِ   فراموشکار ، چقد این روزا تنها بودم و هیشکى به تخمشم نبود.

اینا باید یادم بمونه.

++تمام اینا رو تحمل میکنم تا یه روزی تو اون خیابونایى قدم بزنم که همیشه آرزوشو داشتم.

تهوع

طعمِ   تلخ و موندگارِ  شکست، مبارک