ساعت ٧ تا ٩ هرشب یک حس غریب نامأنوس داشت. حسی تشنه که عطش دوستی غریب و نا آشنا را توی دلش تمنا میکرد،دوستی که قضاوت نکند، هیچ دیدگاهی حتی توی دلش و پساکوچه ی ذهنش از او نداشته باشد و فقط گوش کند و بس. ساعت ٧ تا ٩ دلش میخواست هر روز یکشنبه بود . یکشنبه ی یک کاتولیک مذهبی. ساعت ٧ تا٩ دلش یه کشیک اعتراف نیوش میخواست که بگوید از فلانی حالش بهم میخورد، چندین باز در هفته اخیر تصورات صکصی عجیب و فانتزی های غیرعادی داشته، توی دلش به هزار نفر فحش داده، قیافه ی فلانی دلش را بهم میزند، از نصف بیشتر ادمهای دورش بیزار است، از ذهنش گذشته که همجنسباز شود، هوس کرده برود روی پشت بام سیگار بکشد ، اتاقش را بیشتر از ١٠ روز مرتب نکرده ،رنگ موی جدیدش را دوست ندارد و اینکه خیلی تنهاست. بینهایت تنها و رنجورتر از همیشه. ساعت ٧ تا ٩ مثل سگ دلش دوستی میخواست که کصشعرهایش را به گوش جان بشنود و در اخر یک اسکناس توی مشتش بگذارد و کشیشی که دوست است بگوید: بخشیده شدی.
where are you?
رایت هی یر
کجایی خوشگل خانم؟؟؟
اینجام
رو پشت بوم سیگار کشیدن رو هستم
راستی لیکنت کردم....البته قبلا هم لینک بودی اما آدرس جدید رو گذاشتم
مرسی
هوم متن خوبی بود.
چقدر این حس برام قابل درک بود.
تنها نیستم یعنی ؟